ازچه بنویسم

می خواهم برایت بنویسم. اما مانده ام که از چه چیز و از چه کسی بنویسم؟
 
از تو که بی رحمانه مرا تنها گذاشتی یا از خودم که چون تک درختی در کویر خشک،
مجبور به زیستن هستم.
 
از تو بنویسم که قلبت از سنگ بود یا از خودم که شیشه ای بی حفاظ بودم؟
از چه بنویسم؟
 
از دلم که شکستی، یا از نگاه غریبه ات که با نگاهم آشنا شد؟
 
ابتدا رام شد، آشنا شد و سپس رشته مهر گسست و رفت و ناپیدا شد.
 
از چه بنویسم؟
از قلبی که مرا نخواست یا قبلی که تو را خواست؟
 
شاید هم اگر در دادگاه عشق محاکمه بشویم،
دادستان تو را مقصر نداند و بر زود باوری قلب من که تو را بی ریا و مهربان انگاشت اتهام بزند.
 
شاید از اینکه زود دل بسته شدم و از همه ی وابستگی ها بریدم تا تو را داشته باشم
به نوعی گناهکاری شناخته شدم.
 
نه!نه! شاید هم گناه را به گردن چشمان تو بگذارند که هیچ وقت مرا ندید،
یا ندیده گرفت چون از انتخابش پشیمان شده بود. عشقم را حلال کردم تا جان تو را آزاد کنم.
 که شاید دوری موجب دوستی بیشترمان بشود و تو معنای ((دوست داشتن))را درک کنی...
امّا هیهات.... که تو آن را در قلبت حس نکردی و معنایش را ندانستی...
از من بریدی و از این آشیان پریدی...  

نظرات 61 + ارسال نظر
به یاد شاد روان ترانه جمعه 21 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 05:13 ب.ظ http://zm-1986.blogfa.com/

ساعت 3 شب بود که صدای تلفن، پسری را از خواب بیدار کرد.
پشت خط مادرش بود. پسر با عصبانیت گفت:
چرا این وقت شب مرا از خواب بیدار کردی؟ مادر گفت:
25 سال قبل در همین موقع شب تو مرا از خواب بیدار کردی!
فقط خواستم بگویم تولدت مبارک...!
پسر از این که دل مادرش را شکسته بود تا صبح خوابش نبرد،
صبح سراغ مادرش رفت.
وقتی داخل خانه شد مادرش را پشت میز تلفن با شمع نیمه سوخته یافت،
ولی مادر دیگر در این دنیا نبود

به یاد شاد روان ترانه جمعه 21 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 05:14 ب.ظ http://zm-1986.blogfa.com/



شب عروسیه، آخره شبه ، خیلی سر و صدا هست. میگن عروس رفته تو اتاق لباسهاشو عوض کنه هر چی منتظر شدن برنگشته، در را هم قفل کرده. داماد سروسیمه پشت در راه میره داره از نگرانی و ناراحتی دیوونه می شه. مامان بابای دختره پشت در داد میزنند: مریم ، دخترم ، در را باز کن. مریم جان سالمی ؟؟؟ آخرش داماد طاقت نمیاره با هر مصیبتی شده در رو می شکنه میرند تو. مریم ناز مامان بابا مثل یه عروسک زیبا کف اتاق خوابیده. لباس قشنگ عروسیش با خون یکی شده ، ولی رو لباش لبخنده! همه مات و مبهوت دارند به این صحنه نگاه می کنند. کنار دست مریم یه کاغذ هست، یه کاغذی که با خون یکی شده. بابای مریم میره جلو هنوزم چیزی را که میبینه باور نمی کنه، با دستایی لرزان کاغذ را بر میداره، بازش می کنه و می خونه :

سلام عزیزم. دارم برات نامه می نویسم. آخرین نامه ی زندگیمو. آخه اینجا آخر خط زندگیمه. کاش منو تو لباس عروسی می دیدی. مگه نه اینکه همیشه آرزوت همین بود؟! علی جان دارم میرم. دارم میرم که بدونی تا آخرش رو حرفام ایستادم. می بینی علی بازم تونستم باهات حرف بزنم.


دیدی بهت گفتم باز هم با هم حرف می زنیم. ولی کاش منم حرفای تو را می شنیدم. دارم میرم چون قسم خوردم ، تو هم خوردی، یادته؟! گفتم یا تو یا مرگ، تو هم گفتی ، یادته؟! علی تو اینجا نیستی، من تو لباس عروسم ولی تو کجایی؟! داماد قلبم تویی، چرا کنارم نمیای؟! کاش بودی می دیدی مریمت چطوری داره لباس عروسیشو با خون رگش رنگ می کنه. کاش بودی و می دیدی مریمت تا آخرش رو حرفاش موند. علی مریمت داره میره که بهت ثابت کنه دوستت داشت. حالا که چشمام دارند سیاهی میرند، حالا که همه بدنم داره می لرزه ، همه زندگیم مثل یه سریال از جلوی چشمام میگذره. روزی که نگاهم تو نگاهت گره خورد، یادته؟! روزی که دلامون لرزید، یادته؟! روزای خوب عاشقیمون، یادته؟! نقشه های آیندمون، یادته؟! علی من یادمه، یادمه چطور بزرگترهامون، همونهایی که همه زندگیشون بودیم پا روی قلب هردومون گذاشتند. یادمه روزی که بابات از خونه پرتت کرد بیرون که اگه دوستش داری تنها برو سراغش.

یادمه روزی که بابام خوابوند زیر گوشت که دیگه حق نداری اسمشو بیاری. یادته اون روز چقدر گریه کردم، تو اشکامو پاک کردی و گفتی گریه می کنی چشمات قشنگتر می شه! می گفتی که من بخندم. علی حالا بیا ببین چشمام به اندازه کافی قشنگ شده یا بازم گریه کنم. هنوز یادمه روزی که بابات فرستادت شهر غریب که چشمات تو چشمای من نیافته ولی نمی دونست عشق تو ، تو قلب منه نه تو چشمام. روزی که بابام ما را از شهر و دیار آواره کرد چون من دل به عشقی داده بودم که دستاش خالی بود که واسه آینده ام پول نداشت ولی نمی دونست آرزوهای من تو نگاه تو بود نه تو دستات. دارم به قولم عمل می کنم. هنوزم رو حرفم هستم یا تو یا مرگ. پامو از این اتاق بزارم بیرون دیگه مال تو نیستم دیگه تو را ندارم. نمی تونم ببینم بجای دستای گرم تو ، دستای یخ زده ی غریبه ایی تو دستام باشه. همین جا تمومش می کنم. واسه مردن دیگه از بابام اجازه نمی خوام. وای علی کاش بودی می دیدی رنگ قرمز خون با رنگ سفید لباس عروس چقدر بهم میان! عزیزم دیگه نای نوشتن ندارم. دلم برات خیلی تنگ شده. می خوام ببینمت. دستم می لرزه. طرح چشمات پیشه رومه. دستمو بگیر. منم باهات میام ….

پدر مریم نامه تو دستشه ، کمرش شکست ، بالای سر جنازه ی دختر قشنگش ایستاده و گریه می کنه. سرشو بر گردوند که به جمعیت بهت زده و داغدار پشت سرش بگه چه خاکی تو سرش شده که توی چهار چوب در یه قامت آشنا می بینه. آره پدر علی بود، اونم یه نامه تو دستشه، چشماش قرمزه، صورتش با اشک یکی شده بود. نگاه دو تا پدر تو هم گره خورد نگاهی که خیلی حرفها توش بود. هر دو سکوت کردند و بهم نگاه کردند سکوتی که فریاد دردهاشون بود. پدر علی هم اومده بود نامه ی پسرشو برسونه بدست مریم اومده بود که بگه پسرش به قولش عمل کرده ولی دیر رسیده بود. حالا همه چیز تمام شده بود و کتاب عشق علی و مریم بسته شده. حالا دیگه دو تا قلب نادم و پشیمون دو پدر مونده و اشکای سرد دو مادر و یه دل داغ دیده از یه داماد نگون بخت! مابقی هر چی مونده گذر زمانه و آینده و باز هم اشتباهاتی که فرصتی واسه جبران پیدا نمی کنند…

به یاد شاد روان ترانه جمعه 21 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 05:16 ب.ظ http://zm-1986.blogfa.com/


شونه هامو با بی تفاوتی تکون دادم و گفتم:حرف زدن راجع به پسرا برای من اصلا جالب

نیست.علاقه ای به شنیدن حرفای تو هم ندارم.خداحافظ.

دیگه منتظر نشدم که دوباره حرف بزنه.سرمو انداختم پایین و از دانشکده اومدم بیرون.نگاهی

به خیابون روبرو کردم که در باز خوابگاه رو دیدم و آمبولانسی که جلوش بود.با دیدن ماشین

اورژانس

انگار چیزی از قلبم کنده شد و روی زمین افتاد.بی اختیار شروع کردم به دویدن و از عرض

خیابون

عبور کردم.یکی بهم الهام کرده بود که اتفاق بدی برای یکی که میشناسم افتاده.وارد خوابگاه شدم و

دیدم که برانکاردی رو دارن از پله ها میارن پایین.به سرعت خودمو به برانکارد رسوندم.خدای



من.دختری که روی تخت بود نفیسه بود.هم اتاقیم که چند روزی بود توی حال خودش بود.مث



من.مات و مبهوت به صورتش نگاه کردم.سفید و رنگ پریده.چشماش روی هم بود و انگار که

سال

ها پیش مرده بود.عقب عقب به سمت دیوار رفتم و به مسئول خوابگاه نگاه کردم.

خانوم محمدی_زبردست حالت خوبه؟بچه ها یکی بهش کمک کنه.

دوباره به نفیسه نگاه کردم و حرفای دیروزش توی ذهنم اومد.

نفیسه_میدونی شیما به نظر من زنده بودن توی این دنیا چیزی جز درد نیست.از وقتی نامزدیم با

محمد به هم خورده دیگه هیچ شوقی به این زندگی ندارم.خونوادم هم هیچ کمکی بهم نمیکنن.واقعا

بریدم از این زندگی.

از فکر به گذشته اومدم بیرون و دوباره به اطراف نگاه کردم.همه به من نگاه میکردن.همه بودن.هم

اتاقیام و بچه های اتاق بغلی.انگار که میخواستن منو بازخواست کنن.شاید هم من اینطور فکر

میکردم.

زهرا که یکی از هم اتاقیام بود به سمتم اومد و روبروم ایستاد.

زهرا_بلند شو.میدونم شوکه شدی.بیا بریم بالا.

دستشو به سمتم دراز کرد.دستشو گرفتم و گفتم:چرا اینجوری شد؟

زهرا با تاسف سرشو تکون داد و گفت:خودشو کشت چون از این زندگی بریده بود.توی نامه اش

نوشته.

احساس بدی بهم دست داده بود.شاید اگه من کنارش میموندم و باهاش حرف میزدم حالا این اتفاق

نمی افتاد.تقصیر من بود.نباید بی تفاوت از حرفاش میگذشتم.چشمام پر از اشک شده بود اما

به یاد شاد روان ترانه جمعه 21 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 06:08 ب.ظ http://zm-1986.blogfa.com/

قانون تو تنهایی من است ...!
و تنهایی من قانون عشق ...!

عشق ارمغان دلدادگیست و این سرنوشت سادگیست !

چه قانون عجیبی ...!

چه ارمغان عجیبی ...!

و چه سرنوشت تلخ و غریبی !!!

که هر بار ستاره زندگیت را با دستان خود راهی آسمان پر ستاره امید

کنی و خود در تنهایی و سکوت با چشمهای خیس از غرور.

پیوند ستاره ها را به نظاره بنشینی و خاموش و بی صدا به شادی

ستاره ای که از تو جدا گشته دل خوش کنی ...!

و باز هم تو بمانی و تنهایی و دوری...!

به یاد شاد روان ترانه جمعه 21 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 06:14 ب.ظ http://zm-1986.blogfa.com/

سلام
این چه حرفیه میزنید
زهرا نامزد من بود
مادو سال نامزدموندیم سال اول که میخواستیم
عروسی کنیم مامان بزرگ زهرا فوت کرد
وسال دوم خواستیم ..........
همه کارهارو انجام دادیم وده روز مونده بود
به عروسیمون زهرا رو خونه گاز بخاری گرفت
وفوت کرد
30/8/ساگردشه زندگیم تا خودم بفهمم چیشد خراب شد

به یاد شاد روان ترانه جمعه 21 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 06:23 ب.ظ http://zm-1986.blogfa.com/

تا تو به داد من رسی من به خدا رسیده ام
بس که جفا ز خار وگل دید دل رمیده ام
همچو نسیم از این چمن پای برون کشیده ام
شمع طرب ز بخت ما آتش خانه سوز شد
گشت بلای جان من عشق به جان خریده ام
حاصل دور زندگی صحبت آشنا بود
تا تو ز من بریده ای من ز جهان بریده ام
تا به کنار من بودی بود به جا قرار دل
رفتی ورفت راحت از خاطر آرمیده ام
تا تو مراد من دهی کشته مرا فراق تو
تا تو به داد من رسی من به خدا رسیده ام
چون به بهار سر کند لاله ز خاک من برون
ای گل تازه یاد کن از دل داغدیده ام
یا ز ره وفا بیا یا ز دل رهی برو
سوخت در انتظار تو جان به لب رسیده ام

به یاد شاد روان ترانه جمعه 21 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 06:27 ب.ظ http://zm-1986.blogfa.com/

8سال زندگی مشترک.....!!!

قبل از ازدواج :
عزیزم من بی تو میمیرم تو این یک ساعتی که نبودی برای من یک سال گذشت دیگه خواهش میکنم ترکم نکن...
دوران نامزدی :


ای تو محبوب ترین محبوبها ای زیبا ترین موهبت الهی ای ادامه حیات من نمیدانم اگر فردا تو نباشی من فردای آن روز را خواهم دید...


دوران ازدواج :

عزیزم شام داریم؟ یا باید برم از همسایه خوبمان رستوران؟؟ غذا بخرم ! لباسام هم که نشستی اشکال نداره اتو شویی هم باید نون بخوره

دوسال بعد از ازدواج :
خانوم من حوصله مهمونهای شما رو ندارم یعنیاز خواهرت با اون شوهر مدعی اش نفرت دارم من میرم خونه مامانم شب هم نمیام

پنج سال بعد از ازدواج :
دیگه از دست تو دیونه شدم اون از دست پختت که همش شفته پلو میپزی این هم وضع خونه زندگیمونه همش پای تلفن میشینی با ابجی جونت از مد لباس و کلاسهای لاغری حرف میزنیدیگه طاقت ندارم


هشت سال بعداز ازدواج:
طلاق !!!!!!!!!!!!!…..

به یاد شاد روان ترانه جمعه 21 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 06:35 ب.ظ http://zm-1986.blogfa.com/

گر روزی بر سر مزارم آمدی

یک وقت حرف این و آن را برایم نیاوری

کمی از خودت بگو

از عشق تازه ات بگو

بگو که بیش تر از من دوستت دارد

بگو که دشت شقایق مسافر دیگری هم دارد

نگاهی به شمع نیمه جان مزارم کن

سوختنش را ببین و بیشتر نگاهش کن

با اینکه میداند لحظه ای دیگر می سوزد و میمیرد

می جنگد تا نیمه جان به دست باد نمیرد

می جنگد تا لحظه ای بیشتر سنگ قبرم را روشن کند

می ماند و می سوزد ، تا سوختنم را باور کند

حال لحظه ای به خود نگاه کن

مرا در خاطرات فراموش شده ات پیدا کن

میدانم اثری از اسمم در خاطراتت نیست

میدانم رد پایی از اشک و آهم نیست

عشق من چه بی ارزش و ارزان بود برایت

ارزانتر از ارزانم فروختی به حرف مردمانت

التماس و جان کندنم را ندیدی

ولی دروغ این و آن را خوب شنیدی

برای پرواز آرزوهای مردم

در قفسم انداختی بی آب و گندم

یک عمر در قفس تنگت زندان بودم

مثل قناری جان میدادم و لحظه لحظه از عشقت می سرودم

روزی در قفس را باز کردی و آسمان را نشانم دادی

اما افسوس که هرگز پرواز را یادم ندادی

آسمان من همین جاست کنار چشمانت

اما چشمانت کجاست به دهان پر از دروغ مردمانت

با یک دل پر از امید به سویت پر گشودم

ولی بال هایم را شکستی ، مرا کشتی در سکوتم

تو که با قصه ی این و آن مردمان خوابیده ای

چرا با شعر لالایی من از این کابوس بیدار نشده ای؟

تو برای این مردمان دل می سوزانی

نمیدانی چه قصه های شومی از سیاهی چشمانت برایم گفته اند

افسوس که نمیدانی

چه تهمت ها تو بر خیالم نیاورده اند

چه مدرک ها برای اثبات جرمت نساخته اند

عشقت را به صد حرف دنیا نفروشم

کاش میدانستی زندگی بجز گذر عشق ارزش دیگری ندارد

حرف این مردمان بجز رنگ جدایی ، رنگ دیگری ندارد

کاش چشمان نازت را بر حرف این مردمان می بستی

با عشق من عهد و پیمانی تازه می بستی

ولی افسوس من زیر خاکم

با هزار آرزوی رفته بر بادم

ولی هنوز هم می گویم

دوستت دارم ای عزیز جانم

به یاد شاد روان ترانه جمعه 21 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 08:32 ب.ظ http://zm-1986.blogfa.com/

سلام
ممنون از تسلیتتون
واز این که ناراحتتون کردم حلالم کنید
اگه لطف کنید کد قطره اشک که رو وبلاکتون
هست بهم بدین ممنون میشم
از این همه که مزاحمتون میشم شرمندم

به یاد شاد روان ترانه جمعه 21 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 08:33 ب.ظ http://zm-1986.blogfa.com/

شب بی تو...
شب بی من...
شب دل مرده های تنها بود...
شب رفتن... شب مردن..
شب دل کندن من از ما بود.....
به دادم برس به دادم برس تو ای قلب سوگوار من...
سهم من جز شکستن من
توهجوم شب زمین نیست
باپرو بال خاکیه من
شوق پرواز اخری نیست...
بی تو باید دوباره گم شد
بی تو باید دوباره برگشت به شب بی پناهی.....

به یاد شاد روان ترانه جمعه 21 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 08:34 ب.ظ http://zm-1986.blogfa.com/

گاهی بهتراست به هنگام تنهایی فقط سکوت کرد...
ونظاره گر ماه اسمان شد...
اری فقط من تنها نیستم...
باید با ماه اسمان هم صحبت شد...
اوبهترازما می داند تنهایی یعنی چه...!!

به یاد شاد روان ترانه جمعه 21 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 08:34 ب.ظ http://zm-1986.blogfa.com/

یادمان باشد از امروز جفایی نکنیم /
گر که در خویش شکستیم صدایی نکنیم /
خود بتازیم به هر درد که از دوست رسد /
بهر بهبود ولی فکر دوایی نکنیم /
جای پرداخت به خود بر دگران اندیشیم /
شکوه از غیر خطا هست،خطایی نکنیم /
یاور خویش بدانیم خدایاران را /
جز به یاران خدا دوست وفایی نکنیم /
یادمان باشد اگر خاطرمان تنها ماند /
طلب عشق ز هر بی سر و پایی نکنیم /
گر که دلتنگ از این فصل غریبانه شدیم /
تا بهاران نرسیده ست هوایی نکنیم /
گله هرگز نبود شیوه ی دلسوختگان /
با غم خویش بسازیم و شفایی نکنیم /
یادمان باشد اگر شاخه گلی را چیدیم /
وقت پرپر شدنش ساز و نوایی نکنیم /
پر پروانه شکستن هنر انسان نیست /
گر شکستیم ز غفلت من و مایی نکنیم /
و به هنگام نیایش سر سجاده ی عشق /
جز برای دل محبوب دعایی نکنیم /
مهربانی صفت بارز عشاق خداست /
یادمان باشد از این کار ابایی نکنیم /
یا حق

به یاد شاد روان ترانه جمعه 21 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 08:35 ب.ظ http://zm-1986.blogfa.com/


شبی مدهوش ومست بگزشتم از ویرانه ای

در سیاهی چشم مستم خیره شد بر خانه ای

سربه مستی پش رفتم تا کنار پنجره

صحنه ای دیدم که قلبم سوخت چون دیوانه ای

کودکی از سوز سرما ز خود میپیچید

پیرمردی کور افتاده بود درگوشه ای

دختری مشغول عیش ونوش با بی گانه ای

مادری مات و پریشان مانده چون دیوانه ای

چون که از عشق فارغ شد آن مرد پلید

قصد رفتن کرد با یک حالت جانانه ای

دست در جیب کرد واز آن همه پول درشت

داد به دختر چند سیه دانه ای

بر خود لعنت فرستادم که هر شب مست وخراب روم سوی هر میخانه ای که در این

ظلمت سرای میفروشد دختری عصمتش را بهر نان در خانه ای

به یاد شاد روان ترانه جمعه 21 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 08:35 ب.ظ http://zm-1986.blogfa.com/

تا تو به داد من رسی من به خدا رسیده ام
بس که جفا ز خار وگل دید دل رمیده ام
همچو نسیم از این چمن پای برون کشیده ام
شمع طرب ز بخت ما آتش خانه سوز شد
گشت بلای جان من عشق به جان خریده ام
حاصل دور زندگی صحبت آشنا بود
تا تو ز من بریده ای من ز جهان بریده ام
تا به کنار من بودی بود به جا قرار دل
رفتی ورفت راحت از خاطر آرمیده ام
تا تو مراد من دهی کشته مرا فراق تو
تا تو به داد من رسی من به خدا رسیده ام
چون به بهار سر کند لاله ز خاک من برون
ای گل تازه یاد کن از دل داغدیده ام
یا ز ره وفا بیا یا ز دل رهی برو
سوخت در انتظار تو جان به لب رسیده ام

به یاد شاد روان ترانه جمعه 21 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 08:36 ب.ظ http://zm-1986.blogfa.com/

صدایت را می خواهم تا موسیقی سکوت لحظه هایم باشد

نگاهت را می خواهم تا روشنی چشمهای خسته ام باشد

وجودت را می خواهم تا گرمای قندیل آغوشم باشد

خیالت را می خواهم تا خاطر لحظه های فراموشم باشد

دستها یت را می خواهم تا نوازشگر اشکهایم باشد

وتنها خنده هایت را می خواهم تا

مرحم کهنه ی زخمهای زندگی ام باشد

آری تنها تو را می خواهم

به یاد شاد روان ترانه جمعه 21 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 08:37 ب.ظ http://zm-1986.blogfa.com/

اگه نیایی
می دونم آسمون رنگ چشای تو داره
می دونی شب مهتابی پیش تو کم می یاره
می دونم مرغهای ساحل واسه تو دم میزنن
می دونی شن های ساحل واسه تو جون میبازن
می دونم اگه بری همه اونا دق می کنن
می دونی بدون تو یه کنج غربت میمیرم
می دونم با رفتنت آرزوهام سراب میشه
می دونی اگه نیای بدون تو چه ها میشه
می دونم اگه بخوای می تونی باز تو بیای
تو بیای پا بزاری بازم روی دوتا چشام

به یاد شاد روان ترانه جمعه 21 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 11:59 ب.ظ http://zm-1986.blogfa.com/

سلام بازم شرمنده کردین
عمری باشه تا جبران کنم خوبیاتون رو
اگر کاری داشتید خوشحال
میشم انجام بدم

به یاد شاد روان ترانه شنبه 22 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 12:00 ق.ظ http://zm-1986.blogfa.com/

کاش می شد سرنوشت خویش را از سر نوشت
کاش می شد تاریخ را اندکی بهتر نوشت
کاش می شد پشت پا زد بر تمام زندگی
داستان عمر خود را گونه ای دیگر نوشت
... چقدر احساس خفگی می کنم تو این هوای بس کثیف ... همه جا رو گرد و غبار و خاک گرفته ... همه خاکستری اند ...

به یاد شاد روان ترانه شنبه 22 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 12:01 ق.ظ http://zm-1986.blogfa.com/


... در محفل سبزت دنبال یه کم مرکب و یه لا کاغذ کاهی گشتم تا تلخ نامه ای از دل زارم برات بنویسم ... ای وای که دست و دل لرزونم نگذاشت ...

به یاد شاد روان ترانه شنبه 22 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 12:04 ق.ظ http://zm-1986.blogfa.com/

روزها و ساعت های زیادی رو زیر
نور آفتاب سوزان کنار تپه ی خاکی نزدیک خونه ی گرم بهم چسبیده
شهر بزرگ مون به انتظار رسیدن و شکار صحنه ی له شدن
میخ فولادی کوچیکی می نشستم تا که بعد از برخورد با چرخ های آهنین
و سرد واگن های قطار به شمشیر ریز برنده ای تبدیل می شد ...
و شب ها در میهمانی ستاره های پر نور آسمون سیاه خدا ،
صدای صوت بلند و ممتد قطارها همراه و همسفر
خواب های خوش و یادآور گذر زمان و عمر از دست رفته ام بود ...

... و این روزها ریل ها همه زنگ زده ...
و همه ی واگن های قطار روزگار پر از خالی اند چقدر ...

به یاد شاد روان ترانه شنبه 22 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 12:07 ق.ظ http://zm-1986.blogfa.com/

همه خوابیم ...

همه خوابیم ...

همه خوابیم ...

همه خوابیم ...

... چقدر دوست دارم یه جایی می بودم
که بدور از آدمها و تشریفات و قوانین زمینیش می تونستم مثل یه بچه ی تخس بشم و یه نفس .
جیغ بنفشی بکشم و بعدش حسابی گریه کنم و خالی بشم از گفتنی های نگفته ام...
مثل اینکه بازم قرص هام یادم رفته ...
هذیان گویی چه صفایی داره ها ...

به یاد شاد روان ترانه شنبه 22 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 12:08 ق.ظ http://zm-1986.blogfa.com/

نوازش می کند از دور

عروسک های کوچک را...

دلم از دور می خواهد

که آن کودک،

بگیرد در میان خود

زمین وخاک میهن را...

ولی افسوس،

که مادر می رود با دود...

که میهن می شود نابود...

که مردی نیست..

که انسان نیست.....

به یاد شاد روان ترانه شنبه 22 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 12:14 ق.ظ http://zm-1986.blogfa.com/

زخم های عشق
چند سال پیش در یک روز گرم زمستانی در جنوب فلوریدا ،پسر کوچکی با عجله لباس هایش را در آورد و خنده کنان داخل دریاچه شیرجه رفت . مادرش از پنجره کلید نگاهش می کرد و از شادی کودکش لذت می برد.
مادر ناگهان تمساحی را دید که به سوی فرزندش شنا می کند، مادر وحشت زده به طرف دریاچه دوید و با فریاد پسرش را صدا زد .پسر سرش را برگرداند ولی دیگر دیر شده بود.
تمساح با یک چرخش پاهای کودک را گرفت تازیر آب بکشد. مادر از راه رسید و از روی اسکله بازوی پسرش را گرفت.
تمساح پسر را با سرعت می کشید ولی عشق مادر به کودکش آن قدر زیاد بود که نمیگذاشت او بچه را رها کند .کشاورزی که در حال عبور از آن حوالی بود ،صدای فریاد های مادر را شنید ، به طرف آنها دوید و با چنگک محکم بر سر تمساح زد و او را کشت.
پسر را سریع به بیمارستان رساندند . دو ماه گذشت تا پسر بهبودی نسبی بیابد . پاهایش با آرواره های تمساح سوراخ سوراخ شده بود و روی بازوهایش جای زخم ناخن های مادرش مانده بود .
خبرنگاری که با کودک مصاحبه می کرد از او خواست تا جای زخم هایش را به او نشان دهد.
پسر شلوارش را کنار زد و با ناراحتی زخم ها را نشان داد،سپس با غرور بازوهایش را نشان داد و گفت: ((این زخم ها را دوست دارم؛ اینها خراش های عشق مادرم هستند.))

به یاد شاد روان ترانه شنبه 22 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 12:15 ق.ظ http://zm-1986.blogfa.com/

یاد
دو دوست با پای پیاده از جاده ای در بیابان عبور می کردند . بین راه سر موضوعی اختلاف پیدا مردند و به مشاجره پرداختند .یکی از آنها از سر خشم ، بر چهره دیگری سیلی زد .
دوستی که سیلی خورده بود ، سخت آزرده شد ولی بدون آنکه چیزی بگوید،روی شن های بیابان نوشت : ((امروز بهترین دوست من، بر چهره ام سیلی زد.))
آن دو کنار یکدیگر به راه خود ادامه دادند تا به یک آبادی رسیدند. تصمیم گرفتند قدری آنجا بمانند و کنار برکه آب استراحت کنند . ناگهان شخصی که سیلی خورده بود لغزید و در برکه افتاد . نزدیک بود که غرق شود که دوستش به کمکش شتافت و او را نجات داد . بعد از آنکه از غرق شدن نجات یافت، بر روی صخره ای سنگی این جمله را حک کرد: ((امروز بهترین دوستم جان مرا نجات داد .))
دوستش با تعجب از او پرسید: (( بعد از آنکه من با سیلی تو را آزردم ، تو آن جمله را روی شن های صحرا نوشتی ولی حالا این جمله را روی صخره حک می کنی؟))
دیگری لبخند زد و گفت : ((وقتی کسی ما را آزار می دهد، باید روی شن های صحرا بنویسیم تا باد های بخشش ، آن را پاک کنند ولی وقتی کسی محبتی در حق ما می کند باید آن را روی سنگ حک کنیم تا هیچ بادی نتواند آن را از یاد ها ببرد .))

به یاد شاد روان ترانه شنبه 22 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 12:17 ق.ظ http://zm-1986.blogfa.com/

سیرک
یادم می آید وقتی که نوجوان بودم ، یک شب با پدرم در صف خرید بلیط سیرک ایستاده بودیم . جلوی ما یک خانواده پر جمعیت ایستاده بودند . به نظر می رسید پول زیادی نداشتند .
شش بچه که همگی زیر دوازده سال بودند ، لباس های کهنه ولی در عین حال تمیز پوشیده بودند . بچه ها همگی با ادب بودند.دوتادوتا پشت پدر و مادرشان ، دست همدیگر را گرفته بودند و با هیجان درمورد برنامه ها و شعبده بازی هایی که قرار بوده ببینند ، صحبت می کردند .مادر بازوی شوهرش را گرفته بود و با عشق لبخند می زد.
وقتی به باجه بلیط فروشی رسیدند، متصدی باجه از پدر خانواده پرسید: ((چند عدد بلیط می خواهید؟)) پدر جواب داد: ((لطفا شش بلیط برای بچه ها و دو بلیط برای بزرگسالان .))
متصدی باجه قیمت بلیط ها را گفت . پدر به باجه نزدیکتر شد و به آرامی پرسید: (ببخشید ، گفتید چقدر؟)) متصدی باجه دوباره قیمت بلیط ها را تکرار کرد .
پدر و مادر بچه ها با ناراحتی زمزمه کردند . معلوم بود که مرد پول کافی نداشت . حتما فکر می کرد که به بچه های کوچکش چه جوابی بدهد؟
ناگهان پدرم دست در جیبش برد و یک اسکناس بیست دلاری بیرون آورد و روی زمین انداخت . بعد خم شد ، پول را از زمین برداشت ، به شانه مرد زد و گفت: ((ببخشید آقا ،این پول از جیب شما افتاد!))
مرد که متوجه موضوع شده بود ، همان طور که اشک از چشمانش سرازیر می شد ، گفت: ((متشکرم ، متشکرم آقا .))
پدر خانواده مرد شریفی بود ولی در آن لحظه برای این که پیش بچه ها شرمنده نشود ، کمک پدرم را قبول کرد .
بعد از اینکه بچه ها داخل سیرک شدند ، من و پدرم از صف خارج شدیم وبه طرف خانه حرکت کردیم .
ما آن شب به سیرک نرفتیم!

به یاد شاد روان ترانه شنبه 22 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 12:19 ق.ظ http://zm-1986.blogfa.com/



استاد
پسر بچه 9ساله ای تصمیم گرفت تا جودو یاد بگیرد.
پسر دست چپش را در یک حادثه از دست داده بود ولی جودو را خیلی دوست داشت . به همین دلیل پدرش او را نزد استاد جودوی معروفی برد و از او خواست تا به پسرش تعلیم دهد .
استاد قبول کرد و شروع کرد به تعلیم . سه ماه گذشت ، پسر نمیدانست چرا استاد در این مدت فقط یک فن را به او یاد می دهد .
یک روز نزد استاد رفت و پس از ادای احترام گفت: ((استاد ،چرا به من فنون بیشتری یاد نمی دهید؟))
استاد لبخندی زد و جواب داد: ((همین یک حرکت برای تو کافی است .))
پسر جوابش را نگرفت ولی باز به تمرینش ادامه داد.
چند ماه بعد استاد پسر را به اولین مسابقه بود . پسر در اولین مسابقه برنده شد . پدر و مادرش که مسابقه او را می دیدند ، به شدت تشویقش می کردند.
پسر در دور دوم و دور سوم هم برنده شد تا به مرحله نهایی رسید . حریف او یک پسر قوی هیکل بود که همه را با یک ضربه شکست داده بود . پسر می ترسید که با او روبرو شود شود ولی استاد به او اطمینان داد که حتما موفق خواهد شد .
مسابقه شروع شد و حریف یک ضربه محکم به پسر زد .پسر به زمین افتاد و از درد به خود پیچید .
داور دستور به قطع مسابقه داد ولی استاد مخالفت کرد و گفت: ((نه،مسابقه باید ادامه یابد.))
پس از اینکه دو حریف باز رو در روی هم قرار گرفتند و مسابقه آغاز شد ،در یک لحظه حریف اشتباهی کرد و پسر با قدرت او را به زمین کوبید و برنده شد.
همه سالن پسر را تشویق می کردند و پدر مادرش از شوق ، اشک می ریختند .
بعداز پایان مسابقه ، پسر نزد استاد رفت و با تعجب پرسید: ((استاد ، من چگونه حریف قدرتمندم را شکست دادم؟!))
استاد با خونسردی گفت: ((ضعف تو باعث پیروزیت شد! وقتی تو آن فن همیشگی را با قدرت روی حریف انجام دادی ، تنها دفاع حریفت این بود که دست چپ تو را بگیرد، در حالی که تو دست چپ نداشتی!))

به یاد شاد روان ترانه شنبه 22 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 12:22 ق.ظ http://zm-1986.blogfa.com/

سر کلاس ادبیات معلم گفت :

فعل رفتن رو صرف کن

گفتم : رفتم ...رفتی ...رفت

ساکت می شوم ، می خندم ،

ولی خنده ام تلخ می شود

معلم داد می زند : خوب بعد ؟ ادامه بده

و من می گویم : رفت ...رفت ...رفت

رفت و دلم شکست ...غم رو دلم نشست

رفت و شادیم مُرد ...

شور و نشاط رو از دلم برد

رفت ...رفت ...رفت

و من می خندم و می گویم :

خنده تلخ من از گریه غم انگیز تر است

کارم از گریه گذشته که به آن می خندم

به یاد شاد روان ترانه شنبه 22 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 12:24 ق.ظ http://zm-1986.blogfa.com/

عشق یعنی خون دل یعنی جفا /
عشق یعنی درد و دل یعنی صفا /
عشق یعنی یک شهاب و یک سراب /
عشق یعنی یک سلام و یک جواب /
عشق یعنی یک نگاه و یک نیاز /

عشق یعنی عالمی راز و نیاز .

به یاد شاد روان ترانه شنبه 22 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 12:25 ق.ظ http://zm-1986.blogfa.com/

تیک ، تاک ، تیک ، تاک ،
بسه دیگه ساعت سرمو بردی ،
می دونم با تیک تاک کردنت می خوای بگی تو تنهایی ،
آره تنهام ،
لازم نیست به رخم بکشی .

به یاد شاد روان ترانه شنبه 22 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 12:27 ق.ظ http://zm-1986.blogfa.com/

تو دنیا یکی هست که دنیایش تویی /
روز و شب در فکر توست ، رویایش تویی /
گلی خوشبوست که عطر و بویش تویی /
ماهی کوچکی است که دریایش توسس /
شمعی روشنی هست که نورش تویی /
نا امیدی است که امید فردایش تویی /
دلی با یک آرزوی بزرگ که آرزویش تویی /
خیالی خسته که آرامش شبهایش تویی /
چشمانی خیره به سویی که سویش تویی /
یک دل زخمی که مرهم زخم هایش تویی .

ای مایه اصل شادمانی ، غم تو /
خوش تر از حیات جاودانی ، غم تو
از حسن تو رازها به گوش دل من /
گوید به زبان بی زبانی ، غم تو . .

عادل شنبه 22 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 11:22 ق.ظ http://adeel1359.blogfa.com

سلام هانیه عزیزم

وبلاگ خوجملی داری وممنون که سر زدی گلم خوشحال میشم بازم بیای

اگه سلیقت گرفت ودوست داشتی همو بلینکیم منو با اسم وبلاگم بلینک لطفا وبگید به چه اسمی بلینکمتون؟

به یاد شاد روان ترانه شنبه 22 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 05:40 ب.ظ http://zm-1986.blogfa.com/


کاش می شد سرنوشت خویش را از سر نوشت
کاش می شد تاریخ را اندکی بهتر نوشت
کاش می شد پشت پا زد بر تمام زندگی
داستان عمر خود را گونه ای دیگر نوشت
... چقدر احساس خفگی می کنم تو این هوای بس کثیف ... همه جا رو گرد و غبار و خاک گرفته ... همه خاکستری اند ...

به یاد شاد روان ترانه شنبه 22 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 05:42 ب.ظ http://zm-1986.blogfa.com/


چشمانم را بستم تا نبینم که رفته ای

تا نبینی که چطور شکسته ای

شکستی اما ندیدی که چطور شکسته ای

ندیدی که چطور مرا به غروب کشانده ای



ندیدی چشمانم را زمانی که دریا بود

ندیدی درونم را زمانی که غوغا بود

ندیدی بغضم را دهانم بسته بود

ندیدی گریه درونم را دلم شکسته بود



ندیدی خرده های دلم را زمانی که شکست

ندیدی تنهایی غروبم را زمانی که نشست

ندیدی طناب آرزوهام پاره شد

ندیدی عشق این دلم چه شد



ندیدی که با سر به زمین خوردم

ندیدی که بی تو چطور ،مُردم

به یاد شاد روان ترانه شنبه 22 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 05:43 ب.ظ http://zm-1986.blogfa.com/

کنون دیدی کسی آشفته باشد

کنونو دیدی کسی را خسته باشد

کنون دیدی کسی از خود بریده

از این دم از آن دم از همه مردم بریده

کنون دیدی که قلبی شکسته

از پس آن شده همه درها بسته

کنون دیدی کسی عاشق باشد

از ره این فاجعه خوشحال باشه

کنون دیدی شبی در آسمان را

از تمام تاریکی ها خود جهان را

کنون دیدی ستاره چشمکی زد

از غم خود دلش را آتشی زد

به یاد شاد روان ترانه شنبه 22 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 05:45 ب.ظ http://zm-1986.blogfa.com/

به چه می خندی !؟
به چه چیز!؟
به شکست دل من
یا به پیروزی خویش !؟
به چه می خندی...!؟
به نگاهم که چه مستانه تو را باور کرد!؟
یا به افسونگریه چشمانت
که مرا سوخت و خاکستر کرد...!؟
به چه می خندی !؟
به دل ساده ی من می خندی
که دگر تا به ابد نیز به فکر خود نیست !؟
یا به جفایت که مرا زیر غرورت له کرد !؟
به چه می خندی !؟
به هم آغوشی من با غم ها
یا به ........
خنده داراست.....بخند !!

به یاد شاد روان ترانه شنبه 22 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 05:47 ب.ظ http://zm-1986.blogfa.com/

چقدرسخته منتظره بهارباشی زمستون از راه برسه

چقدر سخته از دیدنش خوشحال بشه ولی اون ناراحت

چقدر سخته وقتی می بینیش فقط برات اشک بریزه

چقدر سخته دوسش داری ولی اون باور نکنه

چقدر سخته عاشق بشی ولی باور نکنی

چقدر سخته تنها نباشی ولی حس تنهای کنی

چقدر سخته بخوای خودتو از تنهای در بیاری ولی نتونی

چقدر سخته تو تنهای اسیر بشی

چقدر سخته باور کنی تنها نیستی ولی تنهای

چقدر سخته شبا براش اشک بریزی ولی باور نکنه

چقدر سخته بخوای تنها باشی ولی نییستی

چقدر سخته از تنهای اشک بریزی

چقدر سخته بخوای بگی دوسش داری ولی نتونی

چقدر سخته تو تنهای خودت قدم بزنی

چقدر سخته تو تنهایت کسی مزاحم باشه

چقدر سخته دعا کنی ولی بدونی مستاجاب نمیشه

چقدر سخته با تنهای نتونی مبارزه کنی

چقدر سخته بخوای تنهاش بذاری

چقدر چقدر آخه چقدر.........

به یاد شاد روان ترانه شنبه 22 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 05:49 ب.ظ http://zm-1986.blogfa.com/

عذاب رفتن تو هیچ وقت نشد باورم...

به آخرش رسیدم نفسمو می شمرم...

یادت میاد قدیما دیوونه بازیامون؟؟؟

کجایی تا ببینی گوشه نشستنامو؟؟؟

اون دلی که واسه تو می زد به آب و آتیش...

بازی شده تو دستات رفتی و شکستیش...

بیا ببین چه ساده توی خودم شکستم...

رفتی و جا گذاشتی یه عکس کهنه رو دستم...

این دل ساده رو باش...

میگه میای تو بازم...

طفلی مثل قدیما دوستت داره هنوزم...

بر نمی گردی پیشم اومدنت دروغه...

برام خبر آوردن خیلی سرت شلوغه...

دل کسی رو نشکن...

نذار سیاه شه دنیات...

حرفی دیگه ندارم...

گلم? خدا به همرات...

به یاد شاد روان ترانه شنبه 22 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 05:50 ب.ظ http://zm-1986.blogfa.com/

آخر ای دوست? نخواهی پرسید

که دل از دوری رویت چه کشید؟

سوخت در آتش و خاکستر شد

وعده های تو به دادش نرسید...

داغ ماتم شد و بر سینه نشست

اشک حسرت شد و بر خاک چکید

آن همه عهد فراموشت شد؟

چشم من روشن? روی تو سپید...

جان به لب آمده در ظلمت غم

کی به دادم رسی ای صبح امید؟

آخر این عشق مرا خواهد کشت

عاقبت داغ مرا خواهی دید...

دل پر درد مرا مشکن

که خدا بر تو نخواهد بخشید

به یاد شاد روان ترانه شنبه 22 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 05:50 ب.ظ http://zm-1986.blogfa.com/

روی تخته سنگی نوشته شده بود: اگر جوانی عاشق شد چه کند؟ من هم زیر آن نوشتم: باید صبر کند .

برای بار دوم که از آنجا گذر کردم زیر نوشته ی من کسی نوشته بود: اگر صبر نداشته باشد چه کند؟ من

هم با بی حوصلگی نوشتم بمیرد بهتر است برای بار سوم که از آنجا عبور کردم انتظار داشتم زیر نوشته

من نوشته ای باشد. اما زیر تخته سنگ جوانی را مرده یافتم

به یاد شاد روان ترانه شنبه 22 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 05:51 ب.ظ http://zm-1986.blogfa.com/

می دونم می خوای بری
منو تنها بذاری
می دونم چشات می گن
دیگه طاقت نداری
می دونم خسته شدی
مرغ پر بسته شدی
دیگه تو بال و پری
واسه پرواز نداری


می دونم دست تو نیست
رفتن و پر زدنت
آخه اگه با تو بود
من بودم همسفرت


می دونی رفتن تو
توی تقدیر منه
گریه های بی صدا
سهم فردای منه


می دونی مال منه
همه ی جدایی ها
همه ی غم های دنیا
همه ی تنهایی ها



می دونی اشکای من
مث بارون می بارن
آخه تو که نباشی
دیگه مانع ندارن

به یاد شاد روان ترانه شنبه 22 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 05:54 ب.ظ http://zm-1986.blogfa.com/


بدترین درد این نیست که عشقت بمیره بدترین درد این نیست که به اونی که دوستش داری نرسی بدترین درد این نیست که عشقت بهت نارو بزنه بدترین درد اینم نیست که عاشق یکی باشی و اون ندونه

بدترین درد اینه یکی بمیره بعد از مرگش بفهمی که دوستت داشته

به یاد شاد روان ترانه شنبه 22 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 05:55 ب.ظ http://zm-1986.blogfa.com/

نیا باران زمین جای قشنگی نیست ، من از جنس زمینم ، خوب می دانم که گل در عقد زنبور است ، اما یک طرف سودای بلبل یک طرف بال و پروانه را هم دوست می دارد ، نیا باران پشیمان می شوی از آمدن ، در ناودان ها گیر خواهی کرد ، اینجا جمعه بازار است ، عشق را در بسته های زرد و کوچک نسیه می دادند ، نیا باران زمین جای قشنگی نیست !

به یاد شاد روان ترانه شنبه 22 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 06:00 ب.ظ http://zm-1986.blogfa.com/


یک ساعت که آفتاب بتابد ، خاطره آن همه شب های بارانی از یاد میرود
این است حکایت آدم ها ، فراموشی . . .

به یاد شاد روان ترانه شنبه 22 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 06:01 ب.ظ http://zm-1986.blogfa.com/

شبی غمگین ، شبی بارانی و سرد مرا در غربت فردا رها کرد ، دلم در حسرت دیدار او ماند مرا چشم انتظار کوچه ها کرد ، به من می گفت تنهایی غریب است ببین با غربتش با من چه ها کرد ، تمام هستی ام بود و ندانست که در قلبم چه آشوبی به پا کرد ، او هرگز شکستم را نفهمید اگرچه تا ته دنیا صدا کرد .

به یاد شاد روان ترانه شنبه 22 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 06:02 ب.ظ http://zm-1986.blogfa.com/

تا نباشد این جدایی ها، کس نداند قدر یاران را، کویر خشک می داند، بهای قطره باران را..

به یاد شاد روان ترانه شنبه 22 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 06:03 ب.ظ http://zm-1986.blogfa.com/

فکر میکردم که برام یه رفیق و همدمی
تو کویر آرزو باران رحمتی
به گمونم آخر عاشقای عالمی
بذار راحتت کنم >>> فکر میکردم آدمی...!!!!

به یاد شاد روان ترانه شنبه 22 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 06:04 ب.ظ http://zm-1986.blogfa.com/

روی قبرم بنویسید کبوتر شد و رفت
زیر باران غزلی خواند ، دلش تر شد و رفت
چه تفاوت که چه خورده است غم دل یا سم
آنقدر غرق جنون بود که پر پر شد و رفت

به یاد شاد روان ترانه شنبه 22 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 06:07 ب.ظ http://zm-1986.blogfa.com/

آنکه می گفت منم بهر تو غمخوارترین / چه دل آزارترین شد ، چه دل آزارترین .

به یاد شاد روان ترانه شنبه 22 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 06:08 ب.ظ http://zm-1986.blogfa.com/

آسمان جای عجیبیست نمی دانستیم / عاشقی کار غریبیست نمی دانستیم / عمر مدیون نفس نیست نمی دانستیم / عشق کار همه کس نیست نمی دانستیم

به یاد شاد روان ترانه شنبه 22 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 06:09 ب.ظ http://zm-1986.blogfa.com/

سنگ قبرم را نمی سازد کسی
مانده ام در کوچه های بی کسی
سوختم خاکسترم را باد برد
بهترین دوستم مرا از یاد برد

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد