عشق کاغذی

دلم گرفت ! قلبم از این همه سکوت بی پایانم و اتهام های بی منطق و دروغ های بی دلیل به درد آمد ... ! گاهی می خواهم دهان باز کنم و یک عمر گریستن را به او و دیگران که احساس را پایه اندیشیدن خود قرار داده اند ، فریاد بزنم ، اما دیری نمی پاید که پشیمان می شوم ... راه قبلی را دنبال می کنم ، اما ساکت که بمانم می رود به حساب جواب نداشتن ام ! عمراَ بفهمند که دارم جان می کنم تا احترامشان را نگه دارم ...ولی به هر صورت ممکن و هر دلیلی که قانع ام می کند ، در جواب به رویشان می خندم و مهر سکوت را بر لبانم می زنم ...!

می شکنم وقتی در می یابم که این دل نوشته های منه دل باخته، مدرکی می شود بر علیه خودم ! منی که دردم را به این کاغذ و قلم تقسیم کرده ام ! اما انگار مدرکی است جرم ، بر علیه من ! جرمی که بی بهانه،من را مرتکب به آن می دانند ! گویی دیگر دوستان چند ساله ام ، همراهانی که من بر رویشان می نوشتم ، بغض چند وقته ام را با فشار قلم برویش خفه می کردم ، گاهی هم قطرات اشکانم را در آغوش می گرفتند و هیچ نمی گفتند ، باید کنار روند و با قلم خاطرات بروی دفترچه قلبم حک کنم تا فقط خود به تنهایی نظاره گر آن باشم ... !
گاهی فراموش کردن، مرهمی می شود برای زخم های دیرینه ام! هر چند که همه به زخم هایشان دستمال می بندند و من اما ، به زخم هایم دل ، بسته ام ... ولی شاید چشم بستن برویشان برابر باشد با همان شادی های از یاد رفته ام ...!

پس ... دوست داشتن کهنه ام را زیر خاک فراموشی ها دفن می کنم ! همان دوست داشتنی که جز اشتباه در زندگی ام هیچ نبود و این بار این اشتباه خود را به باد فراموشی هایم می سپارم تا دیگر حرفی برای گفتن باقی نماند ... دوست داشتنی که حال اعتراف به غلط بودن اش می کنم ! و خود او به من فهماند که تمام مدت چه اشتباهی کرده ام ... !

صدای پشیمانی همان یار دیرین را دیگر نخواهم شنید ... شاید این گونه این اشتباه و سیاهی جایش را به سپیدی آرامش بدهد ... !

پس به ابدیت لحظه ها و زمانی نیاز دارم که یاری ام کند به از یاد بردن اش .... هر چند که ...

                                                                                                                  افسوس ... !

 "من نه عاشق بودم نه محتاج نگاهی که بلغزد بر من . من خودم بودم و یک حس غریب که به صد عشق و هوس می ارزد ...


تو که حرف می زنم تمام فعل هایم ماضی اند. ماضی خیلی خیلی بعید.

                                  کمی نزدیک تر بیا ! دلم برایت مثل حال ساده  تنگ شده است ... !


به نام عشق های کاغذی

دلم گرفت. آنقدر گرفت که دوباره مداد در دست ، دل نوشته دیگر را آغاز کردم ... نمی دانم ... شروع پاییز هم، غمی دیگر بر من افزود ! کتاب های درسی ام ، پاک کن ام ، همه یادی از گذشته ی با او بودن را در مقابل چشمانم زنده نگه می دارند ! 9 ماه باید با خاطراتم زندگی کنم ... !

این بار حرفی از نا امیدی ، غم و اندوه نیست. مخاطبم کسی است که 17 سال پیش من را وارد این دنیا و بازی تقدیر کرد ... ! از او گله دارم ... فریادم به آسمان ها که نرسید ، پس می نویسم تا زمینی ها بشنوند... !!

فریاد کشیدم، گریستم، آه و ناله امانم نداد و کمک خواستم اما ... در جواب "هیچ" نصیبم شد ! آخه بی انصاف... این رسم اش نبود ! به تو گفتم که دوستش دارم اما از من ربودی اش ! فریاد زدم که تکیه گاهم را یافتم ، باز هم آن را از من پنهان کردی ! گریستم و گفتم بی او نمی توانم ، خندیدی و گفتی : فراموش کن ... !

این رسم جوانمردی نیست ! از آدم ها فراری شدم... به تو پناه بردم ! تویی که می گفتند بهترینی اما... پشت کردی ! به منی که هیچ ، از همه دوست داشتن هایم باقی ماند ! پس تنها ماندم. این بار سعی کردم تو را فراموش کنم ...

نمی دانم چرا صدایم را نمی شنوی ؟! یا شاید می شنوی و بی جوابی را جایگزین پاسخ هایت کرده ای !!

او را از من گرفتی ... به هر طریقی که شد ... با کمک مثلا اشرف مخلوقاتت ! حرفی نیست ! یعنی دیگر نمی تواند که حرفی باشد !! ... اما من را ترساندی ، که دیگر از گفتن جمله : " دوستت دارم " ، بگریزم ... !

ای خدایی که می گویند هستی ، در میان انبوهی از صداها ، فریاد من را هم بشنو ، تا من هم بگویم که هستی !

یادت باشد که روزقیامت من را به دلیل شکسته شدن قلبم مواخذه نکنی ... آخر من نشکستم اش !! این تو بودی که به راحتی صدای خورد شدن اش را به گوش همگان رساندی ! پس ... من گناهکار نیستم !!!


خدا مرا از بهشت راند و از زمین ترساند ...

                                                 شما مرا از زمین راندید و از خودتان ترساندید ...

من اینک کنار شیطان آرام گرفتم

                                                    که

                                    نه مرا از خویش می راند و نه از هیچ می ترساند ... !


بودیم و کسی پاس نمی داشت که هستیم ... بگذار نباشیم و بگویند که هستیم"

به نام عشق های کاغذی

چشم باز کردم و زیستن در این دنیا را با گریه آغاز کردم ... گریه کردم چون از بودنم ناخرسند بودم ، چون رسم دنیا و آدمیت را از بر بودم ... ولی کوچکیم اجازه و حق انتخاب را به من نداد ! پس باید نفس می کشیدم ... !

بزرگتر شدم ... باز هم این گریستن ها با همان بهانه قدیمی برایم تکرار شد ... خودم را به دست زمان سپردم ... گذاشتم که بگذرد ... نفسی می رفت و می آید ... !

ظلم کردند اما در جواب لبخند تقدیمشان کردم. تهمت زدند باز هم به رویشان لبخند زدم. آزارم دادند اما آرام برای خود،شبانه، گریستم و قهقاه خنده هایم را به آنها نشان دادم. همبازی سال ها زندگی ام را به هر دلیل بی منطق جای من برگزید ، شکستم ، خورد شدم ... اما ... آواز خواندم تا صدای شکستن این قلب بیچاره را کسی نفهمد ! دروغ گفتند ، در دل آه کشیدم اما باز هم احترام گذاشتن  را ترجیح دادم ... پس باز هم تکرار ... خندیدم ... !

زمان گذشت ... اما هنوز همان گریه و بهانه ها ادامه یافت ! این بار دیگراز لبخند زدن هم دریغ کردم ... سکوت ... ساکت بودن را جایگزین کردم ... مشکلات را برای خودم کوچک ساختم، 2سال پای تمام مشکلات ایستادم اما دیگران غولی ساختند بی انتها ... ترسیدم ... دیگر از بودن هم ترسیدم ... !

ای کاش نبودم ... حال که هستم ، دوست داشتم آزاد بودم ، لذت می بردم و تنهایی را با شادی سر می کردم ... دیگر بزرگ شدم. حق انتخاب هم دارم ... گاهی به نبودن هم فکر می کنم و هیچ گاه از اندیشیدن به این موضوع پشیمان نمی شوم. اما به قول شاعر :

زتدگی رسم خوشایندی نیست ... زندگی اجبار است ... لاجرم باید زیست ... !

و شاید همین یک جمله شکی در من ایجاد کند که زیستن را برای خود اجبار کنم ، نه اختیار !! 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد