خیلی چیزا//////

خیلی چیزها دور بر ما هستند که آنها رونمی بینیم خیلی زیبایی ها هستند که از کنار آنها رد می شویم

بدون آنکه حتی یک لحظه احساسمان رو بر انگیزدخیلی از مازیبایی های زندگی را به چشم مسافران یک قطار می بینیم

هر چیزی پاییزوبهار دارد روح انسان هم همینطور.وقتی به شب عادت کنی همه چیز به چشمت تاریک و کوچک می آید

آن وقت مجبوری راه هایی را که در روز می توانی یک نفس بدوی شب ها پاور چین پاور چین طی کنی.

این همان رخوتی است که یواش یواش تورا از پا می اندازدو یک روز می بینی که دیگر خودت نیستی

سعی کنیم چشمهایمان رو وسعت دهیم.حیف است چشمانی که می تواند آسمان رو در خود جای دهد اسیر دیوار ها باشند.

زیبایی ها روح زندگی است به دیدن آنها عادت کنیم

 


گفتی می خوام بهت بگم همین روزا مسافرم

«باید برم» برای تو فقط یه حرف ساده بود

کاشکی می دیدی قلب من به زیر پات افتاده بود

شاید گناه تو نبود، شاید که تقصیر منه

شاید که این عاقبتِ این جوری عاشق شدنه

                      ***

سفر همیشه قصه رفتن و دلتنگیه

به من نگو جدایی هم قسمتی از زندگیه

همیشه یک نفر میره آدم و تنها می ذاره

میره یه دنیا خاطره پشت سرش جا می ذاره

همیشه یک دل غریب یه گوشه تنها می مونه

یکی مسافر و یکی این وره دنیا می مونه

                     ***

دلم نمیاد که بگم به خاطر دلم بمون

اما بدون با رفتنت از تن خستم میره جون

بمون برای کوچه‌ای که بی تو لبریزه غمه

ابری تر از آسمونش ابرای چشمای منه

                    ***

بمون واسه خونه‌ای که محتاج عطر تن توست

بمون واسه پنجره ای که عاشق دیدن توست!

 

این روزها

این روزها به لحظه ای رسیده ام که با تمام وجود ملتمسانه از اشکهایم می خواهم که یادت را از ذهن من بشوید... یادت را بشوید تا دیگر به خاطر تو با خود جدال نکنم ...

 

من تمام فریاد ها را بر سر خود می کشم چرا می دانستم که در این وادی ، عشق و صداقت مدتهاست که پر کشیده اند اما با این همه تمام بدبینی ها و نفرتها را به تاریک خانه دل سپردم

و در گذرگاهت سرودی دیگر گونه اغاز کردم و تو... چه بی رحمانه اولین تپش های عاشقانه قلب مرا در هم کوبیدی ...

تمام غرور و محبت مرا چه ارزان به خود خواهیت فروختی ،  اولین مهمان تنهایی هایم بودی...

روزی را که قایقی ساختیم و آنرا از از ساحل سرد سکوت به دریای حوادث رهسپارکردیم دستانم از پارو زدن خسته بود ... دلم گرفته بود...

زخم دستهایم را مرهم شدی و شدی پاروزن قایق تنهایی هایم... به تو تکیه کردم...

هیچ گاه از زخمهای روحم چیزی نگفتم و چه آرام آنها را در خود مخفی کردم ...

دوست داشتم برق چشمانت را مرهمی کنی بر زخمهای دلم اما لیاقتش را نداشتم....

 

مدتها بود که به راه های رفته... به گذشته های دور خیره شده بودی ...من تک و تنها پارو می زدم و دستهایم از فرط رنج و درد به خون اغشته بود... تحمل کردم ... هیچ نگفتم چون زندگی به من اموخته بود صبورانه باید جنگید ...

به من اموخته بود که در سرزمینی که تنها اشک ها یخ نبسته اند باید زندگی کرد...

اما امروز دریافتم که حجمی که در قایق من نشسته بود جز مشتی هیچ چیز دیگری نبود...

و ای کاش زود تر قایقم را سبکتر کرده بودم...

با این همه... بهترینم دوستت دارم ... هرگز فراموشت نمی کنم...

هیچ کس این چنین سحر امیز نمی توانست مرا ببرد آنجایی که مردمانش به هیچ دل می بندند با هیچ زندگی می کنند به هیچ اعتقاد  دارند و با هیچ می میرند! 

هنگامی.....

هنگامی که به خود آمدم جز درماندگی چیز دیگری در چشمانم موج نمی زد جز غمی

 که از آن شکست بر تار و پود وجودم نقش بسته بود .

 گویی آن زمان فقط غم میدیدم و خود را در هاله ای از فکر های ناممکن محبوس کرده بودم ، گویی تارهای غم را بر خود تنیده بودم و در سیاهی این مرداب هر لحظه با هر لغزش

 پایین و پایین تر می رفتم .

 از همه چیز و همه کس بریده بودم ،‌ چشم به معجزه انگار دوخته بودم ،‌ ندانستم که

 خود ساخته بودم ، هر آنچه غم و اندوه پنداشته بودم ، زنجیر بر پای بسته بودم ، ز جنون گویی خسته بودم ، بر در میکده نشسته بودم ، در یک قدمی خدا بود  افسوس ، هرگز ندانسته بودم .

آری ، فقط یک قدم تا من و او فاصله بود فقط یک قدم ... من این قدم را افسوس دیر

برداشتم ،افسوس در این مسیر تمام آنچه غلط ، درست می پنداشتم  را به دوش می کشیدم و کوله بارم را بر دوش ، به فرداهای روشن نمی اندیشیدم .

حال ای یار قدیمی گوش کن ، این شربت گرچه تلخ است اما نوش کن

 ، این همان تجربه است نا امیدی را فراموش کن ، به امید آن روز که یک قدم مانده تمام آن ناامیدی ها را خاموش کن .

 


 

 

صداها می کنند فریاد

                    درون گورهای بی نشان ...

                                    دل مهتاب را بس فشرده

                                                           ننگ ، نام ، نان ........

چنین گویی که دلها مرده از فهمند

                   و بی تابی نه از عشق و نه از جان است

                                                               از نان است ........

                دلی از شیشه و دنیا ولی سنگ است

                                  کلامی نو ز درد دل جنون است

                                                 حباب نازک تنهائیت نشکن

                                                              روح را بهتر، شکستن .......

تو را همدم ، سکوت

                       تو را فرمان ، جنون

                                               ............

                            نگاهت را اگر سنگ دل دنیا شکست

                                           میان حفره های بی کسی راهی بجو

تو را دردمندی به ز بی دردی

                       تو را لایق، دلِ زخمی

                                    بر سنگ مزار عشق مرثیه خوان

                                                       همنوایی ز دل کوه بخواه

 چو فرهادهای بی نشان

           عشق از دل صخره و سنگ بخواه

                     عشق افسانه قرن است

                              بوسه بر تیشه فرهاد زدن مدح است

                                        سجده بر خاک مجنون عشق است

                                 مزار عشق بی نور است مردم .....

                       چو میکشتید فانوسش کجا بردید ؟ !!!

 

 

پیش از آن......

پیش از آنکه تو را ببینم و با تو همسفر جاده های زندگی شوم ، پیش از آنکه تو بیایی و

مرا از حال و هوای دلگرفته ام رها کنی معنای واقعی عشق را نمیدانستم و عشق

برایم بی معنا بود...

پیش از آنکه تو بیایی قلب من بازیچه ای بیش نبود ، روزی صدها بار میشکست و

همیشه آرزوی یک لحظه تنهایی میکرد !

عزیزم تو آمدی و هوای قلبم را بهاری کردی ، تو را برای همیشه لایق قلبم میدانم !

عشق را با تو شناختم ای یار همیشه وفادارم ، همیشه ماندگارم !

تو یک عشق جاودانه ای ، عشقی که هیچگاه نمیمیرد و نمیسوزاند قلبم را !

پیش از آنکه تو بیایی آرزوی تو را داشتم ، روزی صدها بار تو را از خدا میخواستم !

تو آمدی ، با عشق آمدی ، هدیه کردی به من محبتهایت را و قلبم را عاشق قلب

مهربانت کردی !

هر چه بخواهم از خوبیهای تو بگویم نمیتوانم ، تو بهترینی عزیزم...

چه صفایی دارد این زندگی با تو ، چه لذتی دارد لحظه های عاشقی در کنار تو ..

حالا که معنای دوست داشتن را به من یاد دادی بگذار به تو بگویم که خیلی دوستت

دارم.....

عشق را با تو شناختم ، عشق را تنها با تو میخواهم ، عشق را بدون تو بی معنا میدانم!  

 

قاب شیشه ای

قاب شیشه ای چشمات منو با تو آشنا کرد      من تو رویای تو بودم بی خبر منو صدا کرد

قاب شیشه ای چشمات برا من مثل نفس شد      برا قلب عاشق من همه چیزو همه کس شد

 

من به آرزوم رسیدم به تن تب دار دستات      دستای تو مال من شد تو پناه امن چشمات

سرنوشتم زیر و رو شد شبم از ستاره پر شد      کویر زخمی دستام عاقبت دوباره پر شد

 

بی روح و سرد تو یه مسیر بد      خسته از زخمهایی که بهم یه غریبه زد

یه غریبه که راحت منو بازی داده      براشم فرقی نداشت غیر من با کی باشه

شاید یه آرزو بود مثل یه راه دور     که ببینم خودمو همیشه کنارتون

تویی یه کوه نور واسه منی که خستم     مرهم قلبی که همه درها روش بستم

 

من به آرزوم رسیدم به تن تب دار دستات      دستای تو مال من شد تو پناه امن چشمات

سرنوشتم زیر و رو شد شبم از ستاره پر شد      کویر زخمی دستام عاقبت دوباره پر شد

 

ریشه های خشک و خوابم غم پاییزو رها کرد      باورم جوونه داد و محشری دیگه به پا کرد

زیر سایه ی نگاهت همه دنیارو شناختم      دل دیوونه رو از نو من با دستای تو ساختم

 

من به آرزوم رسیدم به تن تب دار دستات      دستای تو مال من شد تو پناه امن چشمات

سرنوشتم زیر و رو شد شبم از ستاره پر شد      کویر زخمی دستام عاقبت دوباره پر شد 

واسه دیدن چشمات

خاطرات با توبودن برای من یک رویاست
 حالا که نیستی عزیزم زندگی برام بی معناست
می گفتی عاشق و معشوق همیشه با هم می خونن
مگه من عاشق نبودم که نموندی مهربون؟
خسته ام از این همه درد خسته از تنها ماندن
خسته ام از غم نشستن شعر تنهایی خوندن
واسه من تویی ستاره تو تموم آسمونم
عاشقت بودم و باز بخوای عاشقت می مونم 
حالا که نیستی کنارم عکستو بغل می گیرم
اشگ می ریزه از چشام و از نگات من جون می گیرم
حالا که نیستی دوباره دل غصه داره
واسه دیدن چشمانت لحظه ای را می شمارم 
نه می خواهم زندگی رو وقتی که تو دوری از من
شده تنهایی و حسرت سایه بودن خلوت من
نگو که سهم من اینه تا ابد تنها بمونم
رو سنگ قبر سردت شعر تنهایی بخونم
حالا که نیستی دوباره این دل من غصه داره
                                
 
                واسه دیدن چشمات لحظه هارو می شمارم   

غیر دل؟؟؟؟؟؟؟

غیر دل چیزی ندارم ، که بدونم لایق تو
دلمو از مال دنیا به تو هدیه داده بودم
با تموم بی پناهی ، به تو تکیه داده بودم
هر بلایی سرم اومد ، همه زجری که کشیدم
همه رو به جون خریدم ،ولی از تو نبریدم
هر جا بودم با تو بودم ، هر جارفتم تو رو دیدم
تو سبک شدن ،تو رویا ، همه جا به تو رسی
اگه احساسمو کشتی ، اگه از یاد منو بردی
اگه رفتی بی تفاوت ، به غریبه سر سپردی
بدون اینو که دل من شده جادو به طلسمت
یکی هست اینور دنیا که تو یادش مونده اسمت
 


شنیده ام که تو عکس شکسته می کشی با رنگ
اگر حقیقت است بیا من شکسته ام بی سنگ
مرا تو ساده بکش با تمام سادگی ام
و تلخ و تلخ و تکیده ولی کمی پر رنگ
مرا به رنگ روشن صد التماس تیره بکش
کنار کوچه بن بست و خالی از آهنگ
اگر تو معنی پرپر زدن ندانستی
پرنده ای بکش و یک قفس ولی دل تنگ
قرار هر دوی ما بر مدار ماندن بود
ببین که بی قرار توام هنوز بی نیرنگ
مرا تو خسته بکش، پاره کن شکسته بکش
شکسته از دل سنگی و خسته از دل تنگ

 

هزار گلم......

هزار گلم اگرم هست،هر هزار تویی / گلند اگر همه اینان،همه بهار تویی

دلم هوای تو دارد،هوای زمزمه ات / بخوان که جاری آواز جویبار تویی

به کار دوستی ات بی غشم،بسنج مرا / به سنگ خویش که عالی ترین عیار تویی

سواد زیستنم را،ز نقش تذهیبت / به جلوه آر که خورشید زرنگار تویی

برای من تو زمانی.نه روز و شب ،آری / که دیگران گذرانند و ماندگار تویی

تو جلوه ابدیت به لحظه می بخشی / که من هنوزم و در من همیشه وار تویی

یک بوم خط خطی، دو سه طرح سیاه و مات / پیوست عاشقانه ی ما هم به خاطرات

این روزهــــا دوباره دلم تنـگ می شود / این روزهـــا دوبــاره غزل گفته ام برات

از وزن شــعرهــای تو بیــرون نمــی زنـــم / مفعول و فاعــلات و مفاعیل و فاعــلات

ذهنم حیــاط خلـوتِ افکارِ گرگ و میش / روحم اسیـــر کشمکش ذهن بی ثبــات

شطرنج چشم هــای تو دل را تبــــاه کرد / اسب سفید کیش، وشاه سیـــاه، مــات

یک بوم خط خطی، دو سه طرح سیاه ومات /  این آخرین نگاه به دنیاست، مرگ، کات 


دارم به عشق کال خودم فکر می کنم*~*~"'*
دلواپسم به حال خودم فکر می کنم*~*~"'*
می بینم آرزوی پریدن توهم است*~*~"'*
وقتی به زخم بال خودم فکر می کنم*~*~"'*
تنها کدام شانه تکیه گاه توست؟*~*~"'*
دائم به این سوال خودم فکر می کنم*~*"'*
طرح نگاه خیس تو از خاطرم گذشت*~*~"'*
از بس به خشکسال خودم فکر می کنم*~*~"'*
در من صدا شکسته و فریاد مرده است*~*~"'*
اینک به بغض لال خودم فکر می کنم*~*~"'*
سهم تمام شاعر ها سیب سرخ نیست*~*~"'*
پس من به سیب کال خودم فکر می کنم*~*~"'*
به رسم عادت دیرینه ای که من دارم*~*~"'*
همیشه در غم عاشق شدن گرفتارم*~*~"'*

 

عشق یعنی انتظار///////

عشق یعنی انتظار و انتظارعشق یعنی هرچه بینی عکس یارعشق یعنی دیده بردر دوختن عشق یعنی در فراغش سوختن  عشق یعنی لحظه های التهابشق یعنی لحظه های ناب ناب عشق یعنی باپرستوسر زدن عشق یعنی آب بر آذرزدن

تقدیم به اونی که خودش میدونه چقدر دوستش دارم 

دست خودم نیست

دست خودم نیست

اگر می بینی عاشق تو هستم ، دیوانه تو هستم ، و تمام فکر و زندگی من تو شده ای
به خدا بدان که این دست خودم نیست!

اگر میبینی چشمانم در بیشتر لحظه ها خیس است و دستانم سرد است و اگر میبینی همه لحظه های دور از تو بودن اینهمه سخت و پر از غم و غصه است بدان که این دست خودم نیست!

دست خودم نیست که همه لحظه ها تو را در جلو چشمانم میبینم و به یاد تو می باشم.

دست خودم نیست که دوست دارم همیشه در کنارت باشم ، دستانت را بگیرم ، بر
لبانت بوسه بزنم و تو را در آغوش خودم بگیرم!

به خدا دست خودم نیست که هر شب به آسمان نگاه می اندازم و ستاره ای درخشان را میبینم و به یاد تو می افتم!

دست خودم نیست که هر سحرگاه به انتظارت مینشینم تا در آسمان دلم طلوعی دوباره داشته باشی