چقدر سخته

چقدر سخته که بغض داشته باشی امانخوای کسی بفهمه چقدر سخته که عزیزترین کست که یه عمری باهاش بودی ازت بخواد فراموشش کنی چقدر سخته که سالگرد آشنایی باعشقت روبدون حضور خودش جشن بگیری چقدرسخته که روز تولدت همه بهت تبریک بگن جزاونی که فکرمیکنی 

به خاطرش زنده ای چقدرسخته که غرورت روبه خاطریه نفربشکنی بعدبفهمی دوستت نداره چقدرسخته به چشمای کسی نگاه کنی اونو توی وجودت نداری باهاش زندگی کنی ولی اون هیچ وقت معنی نگاهت رونفهمه چقدرسخته توچشمای کسی که تمام عشقت رو ازت دزدید وبه جاش یه زخم همیشگی روبه دلت هدیه داد زل بزنی وبه جای اینکه لبریز کینه ونفرت شی حس کنی که هنوزم دوستش داری چقدرسخته دلت بخواد سرت روباز به دیواری تکیه بدی که یه بار زیر آوار غرورش همه ی وجودت له شده چقدر سخته توی خیال ساعت ها باهاش حرف بزنی اما وقتی دیدیش هیچ چیزی جزسلام نتونی بگی چقدر سخته وقتی پشتت بهشه دونه های اشک گونه هاتوخیس کنه امامجبورباشی بخندی تانفهمه هنوز دوستش داری چقدرسخته گل آرزوهاتو توباغ دیگری ببینی وهزاربار توخودت بشکنی واون وقت آروم زیرلب بگی گل من باغجه ی نومبارک

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد